محل تبلیغات شما



امروز ماشین نداشتم و با اتوبوس رفتم به محل کار. چون قرار بعدازظهر برم یزد. گاهی وقتها این کار رو میکنم و وقتی حوصله رانندگی رو ندارم با اتوبوس میرم. اینجوری میتونم بشینم و از پنجره اتوبوس بیرون رو تماشا کنم.خیلی از تغییرات رو بدلیل رانندگی کردن متوجه شون نمیشم برای همین از پنجره اتوبوس که میبینم برام جذابیت و تازگی دارند. این هم از مزیت های غان غان سواریه

امروز توی حیاط اداره نشسته بودم. چند قدم جلوتر از جایی که نشسته بود کارتنی از کتابهایی قرار داشت که کسانی که ازشون دده شده بودند یا جایی برای نگهداری از اونها رو نداشتند آورده بودن و اهدا کرده بودن به کتابخونه. این جور مواقع سرکی به کتابها میکشم و اگر چیز بدرد بخوری در اونها پیدا بشه با اجازه مسئولش بر میدارم.

یک کتاب بزرگ با جلد سبز توجه ام رو به خودش جلب کرد. نزدیکتر رفتم و دیدم روی جلدش نوشته شده " سَروِ سایه فکن" درباره ی شاهنامه و فردوسی بود. از اینجا به بعد رو به تمام مقدسات عالم قسم می خورم که کتاب داشت خودش رو توی دلم جا می کرد. ناز و غمزه و عشوه اومد و من دلم رفت براش. کتاب رو برداشتم و روی نیمکت نشستم. برگ برگ کتاب نگاری گری شده بود. تمام صفحات نقاشی های زیبایی داشت که بیشتر دلبری می کردن. کتاب با خط خوش نوشته شده بود. نستعلیق. این حجم از زیبایی حقش نبود که گوشه از حیاط افتاده باشه و خاک بخوره. چند صفحه اول رو که خوندم. لذت بردم. کتاب رو برداشتم و رفتم توی اتاقم. شیشه پاک کن رو برداشتم با یک تکه پارچه، جلد کتاب رو تمیز کردم. بعد هم قسمت هایی از جلدش که جدا شده بود رو با چسب حرارتی ترمیم کردم. بعد از همه اینها نوبت به خوندنش شده بود. کتاب رو باز کردم و شروع کردم به خوندم. اگر بگم که خوشحالی رو در تک تک کلمات کتاب می تونستم ببینم دروغ نگفتم. احساس می کردم کتاب خیلی خوشحال شده از اینکه یک نفر پیدا شده و جانی دوباره به اون داده . کتاب داشت ازم تشکر می کرد. با زبان بی زبانی. دستی به صفحه ش می کشم و بهش میگم قابلت رو نداشت، کمترین کاری بود که می تونستم برات انجام بدم. کتاب بهم گفت بیا و هر روز من رو بخون. رستم و سهراب و بیژن و منیژه خیلی وقته منتظر هستن که کسی بیاد و اسمشون رو صدا کنه. بهش گفتم من قصد کردم بخوانمت. من به تو دل بستم. تو هم به من دل ببند.

دوستی زیبایی است، رفاقت با کتاب.

بسـی رنـج بـردم بـدیـن سـال سـی                      عـجـم  زنـده  کـردم  بـدیـن  پـارسی


مشترک موردنظر در دسترس نمی باشد. با شنیدن این جمله ی تکراری و اعصاب خوردکن با حرصی که بر دندان هایم خالی می کنم می گویم: نمی دونم این زن وقتی که تلفن یکی از عزیزانش در دسترس نباشه همینجور با خیال راحت و دل خجسته به صدای خودش گوش میکنه یا اینکه به محض شنیدن صداش یه فحش آبدار نثار آوای دلخراش و تو مخ خودش میکنه!
از صبح چندین بار شماره اش را گرفته ام. جواب نمی دهد. در دسترس نیست. قرار نبود جایی بروند که آنتن نباشد. گفته بود یک پروژه تحقیقاتی کوتاه دارند به یکی از معادن زغال سنگ در کرمان. مجید یکی از بهترین مهندسان معدن بود به همین دلیل همیشه یک پای ثابت سفرهای تحقیقاتی بود. یک سال پیش به کرمان منتقل شده بودیم. یک معدن بزرگ از زغال سنگ کشف شده بود که لازم بود توسط یک گروه از افراد باتجربه مورد بررسی قرار بگیرد. بنابراین برای انجام یک ماموریت سه ساله از تهران به کرمان نقل مکان کردیم. چند ماه اول در یک شهر غریب و دور از خانواده برایمان به سختی می گذشت ولی مجید می گفت این ماموریت تاثیر زیادی بر سابقه او خواهد داشت. برای همین تمامی سختی ها را به جان خریده بودیم برای داشتن آینده ی بهتری که فکر می کردیم در انتظارمان خواهد بود.
رفته رفته نگرانی مثل خره تمام جانم را در بر گرفته بود. دستم به هیچ جا بند نبود. به جز یک نفر از آن اکیپ چند نفره شان کسی دیگر را نمی شناختم. با شماره او هم که تماس می گرفتم، مثل شماره مجید، در دسترس نبود. مجید می دانست در سفرهایی که برای تحقیقات می روند چه کوتاه مدت و چه طولانی مدت باشد، حواسش به تلفن باشد تا در ساعاتی که از قبل با هم قرار گذاشته بودیم برای باخبر شدن از حال یکدیگر در دسترس باشیم؛ او می دانست من بدلیل بیماری اضطراب که از بچگی با آن دست به گریبان بودم در صورت جواب ندادن به تماس من به طور حتم راهی بیمارستان خواهم شد. برای همین تمام تلاشش را می کرد که هیچوقت من در چنین شرایطی قرار نگیرم. دوباره تلفن را بر می دارم. اینبار شماره ی محل کارش را می گیرم. بعد از چند بوق صدای مردانه ای را از پشت گوشی می شنوم که می گوید بفرمائید. بعد از اینکه خودم را معرفی می کنم، می پرسم از گروه تحقیقات خبری دارد یا خیر. بعد از مکثی کوتاه، که همین چند ثانیه مکث کوتاه مرد پشت خط کافی بود تا من داستان هایی که مثل ماشین های مسابقه با سرعت از گذرگاه های ذهنم عبور می کردند را به هم بدوزم، به یکباره رشته ای افکارم با شنیدن صدای مرد که می گوید: نه خبری ندارد. در واقع خبر دارد ولی خبر دقیق و موثقی ندارد. من که گیج شده بودم،  می گویم از کدام خبر حرف می زنید. مرد با صدای گرفته ای گفت: شبکه خبر را ندیده اید؟ من که این چند وقت سرم را با کلاس های مختلف و بعد از آن با کارهای خانه و امورات متفرقه سرگرم کرده بودم، کمتر سراغ تلویزیون می رفتم، مگر زمانی که برای دیدن سریال مورد علاقه ام آن را روشن می کردم و بعد از آن خاموش! حتی مجید هم اهل تلویزیون دیدن نبود. تمامی اخبار را در کانال های خبری دنبال می کرد. برای همین کسی وقتی برای تماشای تلویزیون نمی گذاشت. با شنیدن این که " شبکه خبر را ندیده اید" انگار  پریده باشم به داخل یک مخزن پر از آب یخ، گوشی را رها می کنم و با پاهایی لرزان سراسیمه به طرف کنترل تلویزیون یورش می برم. دنبال شماره کانال خبر می گردم. کلید ok  را فشار می دهم. از لیست کانال ها ، شبکه خبر را پیدا می کنم. دلم می لرزد، دستانم می لرزد. دود سیاه  صفحه بزرگ LCD  را پوشانده. تصویر مجری خبری ظاهر می شود و تصویر جایی که پر از دود و خاکستر است در مربع کوچکتری در گوشه ی سمت راست تصویر نشان داده میشود. نگاهم به دهان گوینده ی خبر است. هیچ صدایی نمی شنوم. تصویرِ در حالِ پخش در مربع کوچکِ گوشه ی تلویزیون کم کم خالی از دود و سیاهی می شود. خبرنگار واحد خبری در حالی که جزئیات مربوط به حادثه را مخابره می کند، اشک می ریزد. یک معندچی در کنار او قرار دارد. فقط اشک می ریزد. و با لهجه ی کرمانی دوستانش را صدا می زند. تیتر خبر فوری را در زیرنویس شبکه می خوانم. تسلیت عرض می نماییم. کشته شدن. مهندسین و معدن چیان. روحشان شاد.


امکان خوبی که در سایت گودریدز (goodreads) فراهم هست، ثبت تاریخ شروع و پایان کتابی که در حال خواندن آن هستی می تونه باشه.
من اما به هیچ وجه زمان شروع خواندن (کتاب من منچستر یونایتد را دوست دارم)
رو یادم نمیاد.
هیچوقت فکر نمی کردم کتابی رو برای خواندن انتخاب کنم که انقدر خواندنش سخت و ملال آور باشه.
دلیل انتخاب این کتاب، کتاب قبلی بود که از همین نویسنده خوانده بودم. (خون خورده) چقدر که من این کتاب رو دوست داشتم برعکس کتاب (منچستر)
اسم کتاب از نظر من هیچ تناسبی با داستان کتاب نداشت.
اسم کتاب/نام نویسنده و لوگویی که روی کتاب درج شده بود مبنی بر این که این کتاب برنده ی تندیس بهترین رمان سال 1391 از جایزه ی ادبی هفت اقلیم و همچنین برنده ی اول جشنواره ادبی بوشهر، من رو ترغیب کرد که کتاب رو خریداری کنم.
غافل از اینکه چه داستانی در انتظارم هست.
کتاب پر از شخصیت های تاریخی که زنجیروار و پشت سرهم به هم وصل شده بودند. پر از قتل و کشتن و کلماتی که به تازگی پاشون به کتاب ها هم باز شده
از نظر من به عنوان یک خواننده این کتاب جز تراوشات ذهنی که انگار نویسنده می ترسیده اگر وقفه ای بین نوشتن و تفکرش ایجاد بشه کل داستان رو از یاد ببره.
جملات به صورت رگباری پشت سرهم .
کتابی که حتی یک جمله از اون هم به دل آدم نمیشینه که یک گوشه ای یادداشت بشه برای یادآوری های بعدی.
نشر چشمه کتاب رو جز قفسه آبی (ژانری، قصه گو و جریان محور) طبقه بندی کرده .
از نظر نشر چشمه این یک کتاب تاریخی بود؟؟؟
یا اینکه این کتاب دقیقا کدام قصه را روایت می کرد؟
یا دقیقا کدام جریان را ؟
باید در خرید کتاب هایی که تحت تاثیر یک جو ساختگی قرار گرفته اند دقت بیشتر نشان دهم!!
#من_منچستر_یونایتد_را_دوست_ندارم


پیوند عشق حقیقی حتی با مرگ گسیخته نمی شود چه برسد به دوری. این جمله را دوستم در یکی از صفحاتی از کتابش که به من قرض داده بود یادداشت کرده بود. من؛ دختری که سی و شش بهار را در زندگی اش دیده و تاکنون عشق به سراغش نیامده بود نمی دانم چرا از دوستم کتابی را خواسته بودم که موضوعش راجع به عشق بود و دوست داشتن. شاید در آن لحظه با خودم اینطور فکر کرده بودم که درست است که نه عاشق شده ام و نه معشوق بوده ام اما حداقلش این است که می توانم داستان عشق دیگران را بخوانم، شاید برای روز مبادا ! به عادت هر روز بعد از بیدار شدن و صبحانه خوردن چند صفحه ای از کتابی که دم دست دارم را می خوانم و بعد از آن به کار و زندگی م می رسم.

برای احترام به درخواستی که مادربزرگ در روزهای آخر عمرش از من داشت، دو روز آخر هفته را اختصاص داده بودم به کار داوطلبی در کهریزک. من به همراه مادر و مادربزرگم تا زمانی که در قید حیات بود در خانه ی در نزدیکی کهریزک زندگی می کردیم. پدرم در سال سال 1367 در عملیات بیت المقدس 7 به شهادت رسید و از آن روز مادرم به تنهایی بار زندگی را به دوش کشید.

ده سالی می شد که در یک شرکت خصوصی مشغول بکار شده بودم و کمک خرج زندگیمان شده بودم. عصر روزهای چهارشنبه و پنجشنبه را در کهریزک می گذراندم. من مسئولیت رسیدگی به امور سه زن را قبول کرده بودم. بی بی عصمت،  خاله شمسی و مریم بانو. از یکسال پیش که به کهریزک می آمدم مصاحبت با مریم بانو را بیشتر از همه ن پیر و میانسال اینجا برایم جذاب و جالب بود. همیشه قصه هایی از قدیم داشت که برایم تعریف می کرد. خوش سر و زبان بود و در این عین حال در سلامت کامل به سر می برد. یک روز از او پرسیدم شما که انقدر خوش اخلاق هستید و روی پای خودتان می توانید راه بروید و هوش و حواستان بجاست چرا به اینجا آمده اید در جوابم گفت: زندگی هر چیزی را که به من داد، در وقت مناسبش نداد و در وقت نامناسب دیگر آن را از من گرفت. آنقدر این جمله اش برایم مجهول بود که خودش متوجه شد و گفت یک روزی که سر کیف بودم برایت تعریف خواهم کرد.

امروز چهارشنبه است و من آماده رفتن به کهریزک می شوم. وقتی می رسم یک راست به اتاق مریم بانو میروم و سلام میکنم. لبخندش را از من دریغ نمی کند و جواب سلامم را می دهد. گونه ی نرم و سفیدش را می بوسم و برای چند دقیقه کنارش می نشینم. برای اینکه بتوانم بیشتر با او وقت بگذارم بعد از سلام و احوالپرسی می روم پیش بی بی عصمت و  خاله شمسی. هر دو در یک اتاق هستند. ساکت و آرام روی دو صندلی که در جلو پنجره اتاقشان قرار دارد نشسته اند و گرم صحبت کردن هستند. سلام می کنم و داخل می شوم. تخت خواب هایشان را مرتب می کنم، ملحفه های کثیف را گوشه می گذارم که بعد از تمیز کردن اتاق ببرم برای شستن. امروز نوبت حمام رفتنشان است. من خودم دوست داشتم که حمام کردنشان با من باشد. رسیدگی به این سه نفر من را یاد مادربزرگم می انداخت. اصلا برای همین هم بود که اینجا بودم. بودن با آنها باعث می شود کمتر به نبودن مادربزرگم فکر کنم. هرکسی برای فرار از چیزی به جایی پناه می برد. من هم برای نداشتن و نبودن آدمهایی که حضورشان در زندگیم خالی شده بود، به اینجا پناه می آوردم. بی بی عصمت و خاله شمسی تر و تمیز روی تخت خواب هایشان دراز کشیده اند و من می توانم بروم و به کارهای مریم بانو                   برسم.

مریم بانو از معدود ن کهریزک بود که همیشه به خودش می رسید و در هر حال که او را می دیدی تمیز و مرتب بود. همیشه به خودم می گفتم دوست دارم وقتی پیر که میشوم مثل مریم بانو باشم. می نشینم کنارش. مشغول بافتن موهایش است. موهای نقره ای کم پشتش. می گویم چرا کوتاهشان نمی کنید، اینطوری راحت تر هستید. رو می کند به پنجره و انگار بغضی هزار ساله در گلو دارد می گوید، این حالت تاب دار موها را می بینی؟ اینها جای نوازش های دستهای مردی است که یک زمانی آمد و رفت. این موهای کم پشت نقره ای که می بینی، عطر دستان او را در خود نگه داشته اند. حالا چطور می شود که آنها را کوتاه کنم؟ اگر کوتاه کنم عطرشان می پرد.

حرفی برای گفتن ندارم. ولی کنجکاوی امانم را بریده. دلم می خواهد از زندگیش بدانم. تردید را کنار می گذرام و می خواهم که امروز برایم از گذشته تعریف کند. در دلم خدا خدا می کنم اینبار هم مثل دفعات قبل کله ام را به طاق نکوبد و بگوید باشد برای یک وقت دیگر. در همین فکر بودم که از زیر یقه پیراهنش زنجیری که به آن کلیدی بود در آورد و رو به من کرد و گفت: یک جعبه در کمد هست آن را برایم بیاور. جعبه را می گذارم کنار دستش. کلید را در قفل می چرخاند و در جعبه را باز می کند. جعبه پر از پاکت  نامه، تعدادی عکس، یک آینه کوچک و چیزهای دیگر است.  

وقتی به محتویات جعبه نگاه می کند چشم هایش پر از غم و غصه می شود. چشم هایش آبستن اشک است. میگذارد اشک ها گونه هایش را خیس کنند. از من خجالت نمی کشد یا شاید حتی حضور من را احساس هم نمی کند. انگار کن در دنیای رار دارد که فقط خودش است و این صندوچه خاطرات. مثل این ماننده که باز کردن در صندوقچه تمامی آدم های داخل عده شده اند و با او حرف می زنند. کلمات نوشته شده در نامه ها بر می گردد به نوک قلم و آن دست هایی که آنها را به نگارش دراورده است. نفس عمیقی می کشد و خیالش پرواز می کند و می آید به اتاقش، به جایی که من هم هستم. باز هم لبخندی پهن می شود روی لبانش. از من می خواهد قصه ای را که برایم تعریف می کند را هیچ جا بازگو نکنم. به او قول می دهم و سراپا گوش می شوم. می داند که زمان زیادی تا پایان شیفت کاری من نمانده، به خستگی و کسالت خودش هم فکر می کند و می گوید این قصه را که می خواهم برای تو بگویم سر درازی دارد ولی من آن را کوتاه می کنم چون که نه در حوصله من هست که تمامش را بگویم و نه در حوصله تو که تمامش را بشنوی.  قبول می کنم و او شروع می کند به تعریف کردن قصه ی عشق قدیمی از دست رفته اش.

پانزده ساله بودم که او را دیدم. هم محله ای بودیم ولی نمی دانم چرا هیچوقت او را ندیده بودم. شاید هم دیده بودم ولی بخاطر نمی آوردم. بعدها فهمیدم که با پدر، مادر و خواهر کوچکتر در عمارت پدربزرگشان زندگی می کردند. بچه که بودم مادرم هر موقع که می خواست من را بترساند، میگفت در آن عمارت بزرگ پیرمردی زندگی می کند که گیس دختران را می برد و با آن قلم مو می سازد. من هم که گیسوان بلند و پر پشتی داشتم همیشه میترسیدم از اینکه نکند موهایم سر از قلم موهای آن پیرمرد در آورد، ساکت و آرام می نشستم. برای همین هیچوقت حتی از جلوی عمارت هم رد نمی شدم. تا آن روزی که به دلیل حفاری کوچه مان موقتا بسته شده بود و باید برای رسیدن به خانه از جلوی عمارت رد می شدم. ترس تمام وجود را فرا گرفته بود. مدرسه تعطیل شده بود. سرکوچه ایستاده بودم و منتظر فرصت مناسبی بودم تا با تمام قدرت از جلوی در عمارت عبور کنم. در واقع، بدوم. پیرمرد و قیچی و قلم موهایش یک لحظه از ذهنم بیرون نمی رفت. با این که دیگر دوران کودکی گذشته بود ولی ترس از پیرمرد هنوز در وجودم تازه بود. در یک لحظه نفس عمیقی کشیدم و با سرعت به طرف جلو دویدم. هنوز از در عمارت رد نشده بود که صدای باز شدن در عمارت توجه ام را به خودش جلب کرد و بعد از آن برای یک لحظه دنیا در نظرم تیره و تار شد. وقتی که به هوش آمدم از سر درد نمی توانستم چشمانم را باز نگه دارم. به زحمت و آرام آرام پلک هایم را از هم باز کردم و خودم را در مکان جدیدی دیدم. با دیدن پیرمرد با آن قیافه ی پرهیبتش روی صندلی در جلو خودم جیغ بلندی کشیدم و دوباره از هوش رفتم. اینبار که به هوش آمدم مادرم را کنار خودم دیدم. ولی باز هم آن پیرمرد جلو رویم نشسته بود. اینبار خودم را در بغل مادر پنهان کردم و تا می توانستم گریه کردم. صدای مادرم را می شنیدم که داشت از آنها عذرخواهی می کرد. آرامتر شده بودم. همانجا بود که علی را دیدم. لیوانی در دست داشت و به ما نزدیک می شد. هیچوقت رنگ آبی چشمانش از یادم نمی رود. با لبخندی که بر لب داشت لیوان را به من تعارف کرد و من که تا آن لحظه در آغوش مادرم خزیده بودم، با تشکر کوتاهی لیوان را از او گرفتم . علی تعریف کرد که من همانطور که با سرعت در حال دویدن بودم به یکباره با تیر چراغ برق سر کوچه برخورد می کنم و روی زمین می افتم. بعد از آن بود که متوجه شدم وقتی او در عمارت را باز کرده من حواسم پرت شده و آن برخورد اتفاق افتاد. شاید اگر آن روز آن برخورد صورت نمی گرفت من هیچوقت از جلو در عمارت رد نمی شدم و هیچوقت نمی توانستم علی را ببینم. آن برخورد شروع ارتباط ما بود. بعدها به بهانه اینکه علی دو سال از من بزرگتر بود و درسش خوب بود، به عمارت می رفتم برای تمرین ریاضی و چند درس دیگر. آنقدر با هم صمیمی شده بودیم که اگر یک روز یکدیگر را نمی دیدیم حال و حوصله ی هیچ کاری را تا شب نداشتیم. سه سال از آشنایی من و علی می گذشت. حالا ارتباط بین ما جوری دیگری شده بود. وقتی او را می دیدم، صدای تپش قلبم را می شنیدم. همانقدر که علی متین و آرام بود من اما با هربار دیدنش دست و پایم را گم می کردم. دفترم پر شده بود از نوشته های علی. شبها قبل از خواب نوشته هایش را ورق می زدم و می بوسیدم و به خواب می رفتم. رفته رفته خانواده ها از تغییر رفتار ما مطلع شدند. یک روز که در اتاقم دراز کشیده بودم مادرم وارد اتاق شد. کنارم روی تخت نشست. از جوانی و آشنایی خودش و پدر گفت. بعد از کلی مقدمه چینی موضوع من و علی را پیش کشید. خوب یادم هست که کف دستانم از خجالت خیس عرق شده بود. مادر گفت می دانی که خانواده ی ما و علی با هم فرق دارند و آنها هیچ وقت نمی گذارند که علی خواسته اش را عملی کند. می گفت این تفاوتی که بین دو خانواده وجود دارد چیز غیر قابل تغییری است و آنها این حق را دارند که در آینده با علی مخالفت کنند.  اگر از دوست داشتن یکدیگر اطمینان دارید باید از او بخواهی که بزرگترهایش را در جریان قرار دهد. تو هم باید خوب به این موضوع فکر کنی. مادرم از عشق من به علی خبر داشت و می دانست که من بدون او نمی توانم زندگی کنم و حاضر نیستم هیچ مردی را به غیر از علی وارد زندگیم کنم.  تا آن روز خودم هم آنقدر به قضیه جدی فکر نکرده بودم. حالا من مانده بودم و حرفی که نمی توانستم به او بگویم. چند روز گذشت و من هنوز حرفی به زبان نیاورده بودم. تا اینکه علی پیش قدم شد. علی در بعد از ظهر یکی از روزهای پاییزی در محوطه ی دانشکده از من خواستگاری کرد. در آن لحظه زبانم بند آمده بود. ولی نتوانستم جلوی قطره ی اشکی که از چشمم سرازیر شد را بگیرم. علی لبخندی زد مثل همیشه دلم پر کشید برای بوسیدنش. دستانم را می گیرد و می بوسد. نمی دانم از شرم بود یا هرچیز دیگر که من نمی توانستم آن لحظه به آن دو چشم آبی نگاه کنم. نشسته ایم روی نیمکت در قسمت خلوتی از حیاط دانشکده. موهایم را نوازش می کرد و برایم از آینده ی زیبایی که قرار است با هم بسازیم حرف میزد. با هم قرار گذاشتیم که علی موضوع را با خانواده اش در میان بگذارد و بعد از اتمام کلاس ها مراسم ازدواج را برپا کنیم. آن روز تا سر کوچه با من هم قدم شد و بعد از جیبش یک جعبه ی کوچ را بیرون آورد و به من داد. یک آینه کوچک بود. که پشتش کنده کاری های زیبایی شده بود. می گفت آینه متعلق به مادربزرگش بوده که دیگر در قید حیات نیست. همان شب مادرم از احوالات درونی ام باخبر شد. او هم خوشحال بود. از اینکه می دانست ما همدیگر را دوست داریم و علی پسر خوب و خانواده داری است. مریم بانو کلمه ی خانواده را دوبار با حسرت تکرار می کند. برایش یک لیوان آب میاورم بهمراه قرص فشار خونش. کمی بعد که آرام می شود دوباره شروع می کند به تعریف کردن ادامه قصه.

بعد از آن شب، علی یکی در میان در کلاس هایش غیبت می کرد. یا دیر به کلاس می رفت. دیدارهای هر روزه مان تبدیل شد به هفته ای دو یا سه بار ، آن هم وقتی من می رفتم پشت در کلاسش و منتظر می ماندم تا بیاید. رفتارش برایم عجیب شده بود. وقتی از او می پرسیدم که جریان چیست، چیزی نمی گفت و فقط به گفتن این که مشغله فکری زیاد دارد بسنده می کرد. من اما می دانستم که علی بعد از شب خواستگاری رفتارش تغییر کرد. چند روز از رفتار عجیب و غریبش می گذشت و من کلافه شده بودم از اینکه هیچ حرفی نمی زد. بالاخره یک روز بعد از تمام شدن کلاسش رفتیم و گوشه ای نشستیم. خواهش کردم هرچیزی را که اتفاق افتاده است برایم تعریف کند. باز هم هیچ حرفی برای گفتن نداشت. آن همه اصرار من هم فایده ای نداشت. احساس کردم این ارتباط به آخر رسیده و امیدی به بازگشت آن نیست. بلند شدم و در حین رفتن رو به علی کردم و گفتم، من تمام تلاشم را برای نگه داشتن این ارتباط کردم ولی تو نخواستی که ما باهم باشیم، پس بعد از این سراغی از من نگیر. چند قدمی از او فاصله نگرفته بودم که گفت: نمی گذارند ما باهم ازدواج کنیم. تردیدم به یقین تبدیل شد. می دانستم که خانواده اش به دلیل اختلاف دینی که با هم داشتیم با این ازدواج موافقت نخواهند کرد. علی از یکی از خانواده های مذهبی و سرشناس و اصیل تهرانی بود و من از یک خانواده معمولی و مسیحی بودم که از اصفهان به تهران آمده بودیم. خودم را آماده کرده بودم برای این حرف ها. حتی به این هم فکر کرده بودم که اگر بخواهم با علی ازدواج کنم باید مسلمان شوم. حتی و  پدرم هم در این باره حرف زده بودم. که آنها علیرغم میل باطنی اشان با این تصمیم من موافقت کرده بودند. وقتی دلیل سردی در رفتار علی را فهمیدم به او گفتم من حاضرم مسلمان شوم ولی هیچ واکنشی به این حرف نشان نداد. انگار که خودش قبلا این را با خانواده اش مطرح کرده بود و آنها بازهم قبول نکرده بودند. عشق من و علی کم کم داشت به انتهای خودش می رسید. و در یک بعد ازظهر دلگیر و سرد پاییزی به آخر رسید. راه من و علی از هم جدا شد. چند ماه بعد خبر ازدواج علی در دانشکده پیچید. روز و شب برایم معنایی نداشت. پدر و مادرم که حال من را دیدند برای اینکه همه چیز را فراموش کنم، خانه را فروختند و راهی اصفهان شدیم. چند سال بعد من توانستم با مدرک لیسانس ادبیات از دانشگاه فارغ التحصیل شوم. ا زآنجا که ما در اصفهان خانواده ی شناخته شده ای بودیم، در یکی از مدارس دولتی مشغول به تدریس شدم. زندگی مجردی را انتخاب کرده بودم. مادر و پدرم هم این را پذیرفته بودند و هیچ وقت این را به رویم نیاوردند. سال 1360بود که پدرم در بمباران اصفهان توسط نیروهای عراقی شهید شد. چند ماه بعد من و مادرم به تهران آمدیم. به دلیل سابقه ی کاری خوبی که در اصفهان داشتم توانستم در تهران هم در مدرسه ای مشغول بکار شوم. روزها از پی هم می گذشت. هفده سال از آن ماجرا می گذشت و من هنوز گاهی وقتها تصویر خودم را در آن آینه کوچک می دیدم که یکی یکی تار موهایم در سی دو سالگی رو به سپیدی می رفتند. چند سال بعد از شهادت پدرم، مادرم هم من را تنها گذاشت. حالا در این دنیا هیچ کسی را نداشتم.  تنها سرگرمی که داشتم مدرسه رفتن بود. سال های آخر تدریس نمی کردم. خودم خواسته بودم که پست دفتری داشته باشم. حال و حوصله سر و کله زدن با بچه ها را نداشتم. یک زن پنجاه و پنج ساله که چیزی از دوران بازنشستگی اش نمانده بود.

مدیر مدرسه زنگ تحصیلی سال 1383 را به صدا در آورد. چند ماه از سال تحصیلی گذشته بود و یک روز مدیر اعلام کرد که از اداره کل بازرس داریم. مدرسه ی ما یکی از بهترین مدارس تهران بود و برای سرکشی اولین جا را مدرسه ما انتخاب کرده بودند. قرار بود ساعت 11 هیئت بازرسین از راه برسند. من پشت میز کارم نشسته ام و مشغول رسیدگی به پرونده های دانش آموزان هستم. صدای ناظم مدرسه را می شنوم که می گوید: رسیدند. همه ی کادر دفتری به بیرون از ساختمان مدرسه می رویم به استقبال. هیئت بازرسین از سه آقا و یک خانم تشکیل شده است. مشغول احوال پرسی با خانم بازرس هستم که صدایی آشنا توجه م را به خودش جلب می کند. همان صدا، همان آهنگ آشنا، از عرق کردن دستانم متوجه اتفاق غیرمنتظره ی می شوم. خودش بود. علی. من، زنی با نزدیک به شصت سال سن، صدای تپش قلبم را انگار که قلبی در سینه ی یک دختر 15 ساله است می شنوم. علی با دیدن من سرجایش برای چند لحظه میخکوب شد. چند لحظه بعد با ضربه ی دستی که بر پشت شانه اش یکی از همکارانش وارد کرد به خودش می آید و سلام و احوالپرسی می کند و راهی اتاق مدیریت می شوند. در تمام مدتی که آنجا بود سنگینی نگاهش را با تمام وجودم حس می کردم. در دلم آشوب بود. خجالت می کشیدم ازآن حالی که داشتم. جلسه تمام می شود و هر کدام از آنها مشغول بازرسی قسمتی از مدرسه می شوند. قرعه علی به نام من می افتد. در مورد پرونده های پرسنلی سوالاتی می پرسید. چیزهایی را یادداشت می کرد که چشمم ناخودآگاه بطرف دست چپش رفت. حلقه ای در آن نبود. نگاهم را که از دستش گرفتم متوجه شدم در آن مدت من را نگاه می کرده. لبخندی زد. و انگار متوجه علامت سوالی که در ذهنم ایجاد شده بود شد، گفت: ده سالی می شود که طلاق گرفته ایم. رفت خارج که به رویاهایش برسد من هم ماندم اینجا، تنها با رویاهایم.

چند ماه بعد از آن جلسه بازرسی من و علی با هم ازدواج کردیم. و بعد از مسلمان شدن از ماریه به مریم تغییر نام دادم. بعد از چهل سال دوری، دوازده سال با عشق در کنار هم زندگی کردیم. سه سال پیش علی به دلیل سکته قلبی از دنیا رفت. من هم که طاقت ماندن در خانه ای بدون علی را نداشتم به اینجا پناه آوردم.           

در جعبه را می بندد و می خواهد که آن را سر جایش در کمد بگذارم. کنارش می نشینم و دستانش را نوازش می کنم. از من می خواهد وقتی که مرد، او را در کنار علی دفن کنند، می گوید جعبه را هم با او همانجا دفن کنیم.

ماریه یا همان مریم طولی نمی کشد که به دیدار علی می رود. طبق وصیتش او را در کنار علی و بهمراه جعبه خاطراتش دفن می کنیم. روحش در آرامش.


:من در خودم نمی گنجم:
.
من در خودم نمی گنجم. من در پوست و استخوان خودم نمی گنجم. خبر را که شنیدم می خواستم از خوشحالی تا جایی که نازیلا هست پرواز کنم. پرواز کنم و خودم را برسانم به آن تخت بیمارستانی که در این یک ماه، شده بود خانه اش. می خواستم ببینمش، ببویمش و در آغوش بگیرمش. اما افسوس که دربند بودن لذت لمس کردن و بوییدن هر آنکه دوستش داری را از تو با تمام سنگدلی و قصاوتش می گیرد. ولی حالا که این خبر را حتی از پشت همین شیشه ای که در بین ما قرار دارد و از پشت همین گوشی تلفن می شنوم، آنقدر روح و جانم را به وجد آورده است که می توانم به روحم این اجازه را بدهم که از بدنم خارج شود و تا کنار او پرواز کند.
درست یک ماه پیش بود که نسترن خبر بیماری نازیلا را در زندان برایم آورد. فقط این را گفت که پزشکان می گویند نازیلا مشکوک به سرطان است و باید تحت درمان باشد برای انجام یک سری آزمایشات . با شنیدن اسم سرطان بند بند وجودم برای دخترم پر کشید ولی شرمنده و مستاصل بودم از اینکه نمی توانم هیچ کاری برای دخترم انجام دهم. نسترن می گفت اگر تشخیص پزشکان درست باشد، شاید به کمک من احتیاج باشد. با خودم گفتم منِ دست و پا بسته چه کمکی از دستم بر می آید که برای دخترم انجام بدهم، که نسترن در جواب این واگویه گفت: برای پیوند مغزاستخوان. بعد از رفتن نسترن انگار آجر به آجر زندان را یکی یکی گذاشته بودند روی قفسه سینه ام و فشار می دادند. آن لحظه حتی قدرت نفس کشیدن، فریاد زدن و گریه کردن را هم نداشتم. حالا اما بعد از شنیدن این که حال نازیلا رو به بهبودی است و نیازی به پیوند مغز و استخوان ندارد خستگی این دو سال در حبس بودن از جانم بیرون می رود و می توانم دوباره نفس بکشم.


" من یک تقویم دیواری هستم"
از زمانی که یک طرح اولیه بودم و بعد رنگ و لعاب گرفتم و بعد از دستگاهی که نمی دانم نامش چه بود ولی می دانم که من و هم قاطارانم را یکی یکی با چنان سرعت باورنکردنی پرت می کرد بیرون، شوق این را داشتم که بدانم قرار است روی دیوار کدام خانه زندگی من شروع شود.
از همان ابتدا می دانستم که من بچه یکروزه هستم و قرار نیست تا همیشه وجود داشته باشم. می دانستم که روزی می رسد و همانطور که به دیوار میخکوب شده ام همانطور هم از دیوار کنده شوم و به زباله دان تاریخ بپیوندم. من که خود تاریخ بودم. از تاریخ آمده ام و به تاریخ باز خواهم گشت!
از زمان بسته بندی تا توزیع و بعد ارسال به شهرهای مختلف چند روزی طول کشید. هر کدام از دوستانم به سمت و سویی فرستاده شدند. یکی شمال، یکی شرق، یک غرب و در نهایت من که به سمت جنوب فرستاده شدم. جنوب را دوست داشتم حتی می توانم بگویم اگر روزی من را آوردند به دنیای آدمها دستخط می دهم که ارسالم کنند به جنوب. در آخر به آروزین هم رسیدم. لابد می پرسید من از کجا جنوب را می شناسم. همانطور که گفتم من از تاریخ آمده ام. هر فصل و هر ماه و هر هفته و هر روزی که شما بعد از خریدنم می بینید من قبل از شما می بینم. بگذارید نشانتان بدهم مثلا دوازدهم شهریور هر سال روز شهادت رئیسعلی دلواری است. او را که می شناسید مبارز مشروطه‌خواه و رهبر قیام جنوب در تنگستان و بوشهر علیه نیروهای بریتانیا در دوره جنگ جهانی اول بود.
خواستم بگویم که من تک تک روزهای نوشته شده بر جانم را می شناسم چون من حافظه ی تاریخ هستم.
روز موعد فرا رسیده، جعبه حاوی من و دوستانم بر دوش مردی است. وارد مغازه ی بزرگ میشود. از همان بدو ورود عاشق آنجا می شوم. و به بختی که نصیبم شده لبخند می زنم. خانم فروشنده جعبه ها را باز میکند و با دیدن من لبخند ملیحی بر لبانش نقش می بندد. می شنوم که دیگر دوستانش را صدا می زند و می گوید بیاید اینجا ببینید چه تقویم دیواری های دلبری آوردن برامون. قند توی دلم آب می شود. فکر نمیکردم روزی تقویم دیواری بودن انقدر برایم لذت بخش باشد.
جایی را برای آویزان کردن ما در نظر گرفته اند. جای خوبی است از اینجایی که من هستم می توانم کل این نوشت افزاری زیبا را ببینم. لابد هرکسی هم که وارد اینجا می شود من را هم میبیند. از شادی در فرنرهای بالای س خودم نمی گنجم.
چند روز از آویخته شدن من و دوستانم به دیوار مغازه می گذرد. ولی حتی کسی نگاهی هم به من نمی اندازد. در دلم به آن طراح لعنتی ناسزا می گویم که چرا رنگ و لعاب من را بیشتر نکرد! شاید از آن طریق بیشتر جلب توجه می کردم. مثل آن تقویم دیواری های روبرویی که طی این چند روز چند تایشان فروش رفته اند. به خودم امیدواری می دهم که بالاخره کسی که سرنوشت من در دستان اوست پیدا می شود. همانطور غمگین لنگ در هوا آویزان به دیوارم و از یکنواختی این روزها حوصله ام سر رفته است که می بینم دو خانم وارد مغازه می شوند. انتظار دارم اولین جایی که می ایستند جلو روی من باشد اما یکی از آنها مستقیم می رود طرف قفسه کتابهای کودک، لابد برای بچه هایش می خواهد کتاب کمک آموزشی بخرد. خانم دیگر هم می رود طبقه دوم. اینبار هم کسی به سراغ من نیامد.
چیزی به سال نو نمانده و من دلم نمی خواهد در سال قدیم بمانم. دوست دارم روز اول سال نو در خانه کسی باشم. سری می زنم به اردیبهشت. می دانم در خود روزی را دارد که روز آرزوها نامیده می شود. نهم اردیبهشت هر سال مصادف با بیست و نهم آوریل روز جهانی آرزوها نامگذاری شده است. می دانم که هنوز اردیبهشت 1398 نرسیده است اصلا سال 1398 هنوز تحویل نشده است ولی من از آنجایی که این روزها را بر جان خودم حک کرده ام، دلم را بر می دارم و میروم به نهم اردیبهشت 1398 . آرزو میکنم کسی بیاید و من را انتخاب کند. هیچ وقت فکر نمیکردم انتخاب شدن انقدر سخت باشد.
در همین افکار هستم که خانمی را که طبقه بالا بود روبرویم میبینم. با لبخندی که تا عمق وجودم رخنه می کند و می رسد به دوازدهم مهر یعنی روز جهانی لبخند سر از پا نمی شناسم. با دستانش صفحاتم را نوازش می کند و با خودش می گوید "چقدر خوب شد که تقویم دیواری شازده کوچولو رو پیدا کردم خیلی خوبه که وایتبرد هم هست می تونم روزهای مورد نظر را توش علامتگذاری کنم."  صاحب این لبخند مهربان من را به آرزویم رساند. وقتی که قیمتی که برای من در نظر گرفته شده بود را پرداخت، خیالم راحت شد که رفتم سر خانه جدیدم.

وارد اتاق دختر می شویم . کیسه خرید را کناری می گذارد و مشغول عوض کردن لباسهایش می شود. دوست دارم هرچه زودتر خودم را به دیوار اتاقش ببینم. امیدوارم اتاق دلنوازی داشته باشد. آن لحظه ی تاریخی از راه رسید. از کیسه خرید خارج می شوم. وسط اتاق دختر ایستاده ایم. دختر به دور خودش چرخی می خورد و از من می پرسد "کجا تو رو آویزون کنم خوبه؟" باورم نمی شود کسی دارد نظر من را می پرسد. چند ثانیه بعد دختر می گوید پیدا کردم اینجا خوبه. یک میخ کوچک بر میدارد و می کوبد به دیوار اتاقش. و بعد خودم را آویزان در اتاق دختر می بینم. چه اتاق زیبایی! چشم می چرخانم و کل اتاق دختر را بررسی می کنم. چشمم می افتد به میز تحریرش. از تعجب فنر هایم باز می شود از هم. یک تقویم درست شبیه خودم روی میز تحریرش نشسته است. به محض دیدن یکدیگر لبخندی رد و بدل می کنیم و او که مهمان قدیمی تر این اتاق است به من می گوید: بهترین جایی که می توانستی باشی همین جاست. این دختر خیلی مهربان است، خودت خواهی دید.
چند دقیقه بعد دختر را روبروی خودم میبینم صفحاتم را ورق می زند می رسد به تابستان، نگاهش به اولین ماه از فصل تابستان است. با ماژیک سبزی که در دست دارد به دور عدد هجده یک قلب سبز می کشد و می گوید: "روز تولد من ".


بچه های کلاس دوم دبستان ابوریحان بیرونی در کلاس نشسته اند. خانم معلم در حال خواندن شعر "میهن خویش را کنیم آباد" است. هنوز اولین مصرع از بیت اول را تمام نکرده که صدای آژیر قرمز می آید. چند دقیقه بعد یک هواپیمای جنگی که حالا میدانم آبستن نفرت و کینه است، با فریادی که هوش از سر هر جانداری می برد، فرزند ناخلفش را با تمام عناد و عداوتی که گویی از تک تک ما در دل دارد، بر سر مدرسه آوار می کند. از صدای برخورد این حرامزاده با دیوار مدرسه انفجار مهیبی رخ می دهد و تمام شیشه های کلاس در یک چشم بهم زدن به تکه های کوچکی تبدیل می شوند و هر تکه به جایی و به کسی برخورد می کند. کلاس ما نزدیک ترین کلاس به دیوار مدرسه بود. من حالا که می دانم دستانم روی سرم است و زیر میز پنهان شده ام. سوزشی در پاهایم احساس میکنم. رد خون را میبینم. پاهایم را حرکت می دهم. تکه شیشه ها را یکی یکی در می آورم. در همین چند دقیقه بزرگ شده ام. گریه نمی کنم. از زیر میز بیرون می آیم به اطرافم نگاهی می اندازم. تعدادی از همکلاسی هایم غرق خون کف کلاس افتاده اند. تعدادی از بچه ها از ترس خودشان را بغل گرفته اند و تکان نمی خورند. سر می گردانم که خانم معلم را ببینم. آخرین تصویری که از اول به یاد دارم کتاب به دست در حال خواندن شعر، کنار پنجره ایستاده بود. به سمت پنجره ای میروم که حالا و عور بر دیوار نشسته. تن زخمی خانم معلم را زیر پنجره می بینم. تکان نمی خورد. کتاب لای انگشتان دست چپش قرار دارد. دست راستش تا نزدیکی گردنش رفته و همان جا خشکش زده. شیشه انقدر با سرعت بر گردنش نشسته که قدرت هر عکس العملی را از او گرفته بوده. مات و مبهوت چشمان باز و دهان پر از خون خانم معلم هستم که صداهایی از بیرون کلاس می شنوم . هیچ سوزشی در پاهایم احساس نمی کنم. تمام توانم را جمع می کنم و به طرف بیرون فرار می کنم. حیاط مدرسه پر از پدر و مادرهایی است که به دنبال فرزندانشان آمده اند. من میدانم که پدر در حیاط منتظر من نیست چون او کارگر شرکت نفت است و باید الان در محل کارش باشد. مادرم هم پا به ماه است پس انتظار دیدن او را نیز در بین انبوده پدران و مادران نگران ندارم. تمام وجودم از ترس لبریز شده و با وحشتی که در بند بند وجودم رخنه کرده دوان دوان به سمت خانه می روم. تا رسیدن به در خانه هزار سوال در ذهنم شکل می گیرد. پدرم در چه حالیست؟ آیا مادرم و برادری که هنوز بدنیا نیامده است زنده اند؟ خانه ی ما دو کوچه بالاتر از مدرسه است. با نزدیک شدن به خانه قلبم تندتر می زند. دستم را روی سینه ام می گذارم. لابد در عالم کودکی فکر میکنم همین الان است که قلبم از قفسه سینه ام بزند بیرون. در حیاط باز است. پا تند می کنم و خود را به داخل حیاط می اندازم. مادرم را می بینم. دم در به انتظار نشسته است. نگاهش سردست. دستانش به دور تنش حلقه شده و نوزاد تازه متولد شده اش را به آغوش کشیده است. چشمش که به من می افتد قامت راست میکند، دستانم را در دست می گیرد و روانه ی بیرون می شویم. بغضی که تا آن لحظه راه گلویم را بسته بود به یکباره می ترکد و سیل اشک است که سرازیر می شود بر صورتم. کلمات قطار می شوند بر زبانم و میپرسم کجا می رویم؟ مادر می گوید:  "می ریم دنبال آقات. عراق امروز چاهایه نفتیه زده، هموجا که آقات کار میکنه." از ترس بی پدر شدن تمام تنم به رعشه می افتد. مادر قدم هایش را تندتر می کند. با گفتن این جمله که نگران نباش مو هر صبح آقاته می سپارُم به خدا و  امامزاده ابوالقاسم، می دوُنم که طوریش نشده. انگار این حرف مادر آبی باشد که آتش را خاموش کرده، دلم را آرام می کند و ترس از بی پدری در آن سن از ذهنم می پرد. عمیقاً احساس آرامش می کنم. در خیالات خودم هستم که مادر با فریاد می گوید: دیدی گفتمت دیدی آقات زنده ن. اوناهاش می بینیش؟ سفیدی چشمان مردی را می بینم که تمام هیکلش از دوده سیاه شده است. دست مادر را رها می کنم و خودم را در آغوش غرق دوده و سیاهی، اما گرم پدر می اندازم.


تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

همدلی فانوسی ها